آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

 

هوا گرگ و میش بود . یه روز زمستون که خورشید به آرومی از پشت کوههای سفیدپوش بیرون می اومد . نور آفتاب از بین شاخه های بی برگ درختا ، خودشو به زمین می رسوند . صدای خروس از هر محله ای به گوش می رسید . شهر در حال بیدار شدن بود . ستاره های آسمون رفته رفته خاموش می شدند . صدایی از شلوغی و بوق ماشین ها به گوش نمی رسید . با اینکه برف چند روز پیش آب شده بود ولی هنوز به راحتی می شد سرما رو توی دل زمین حس کرد . شاید بشه گفت که اون موقع ، شلوغ ترین جای شهر ، نانوایی بود که بوی نان گرمش تا چند خیابون دورتر به مشام می رسید . توی پارک روبروی نانوایی عده ای از کارگرای شهرداری مشغول خوردن صبحونه بودند . در بین مشتریان نانوایی ، میترا خانوم هم دیده میشد .



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 5 آبان 1393برچسب:داستان کوتاه ، آسمان آبی شهر , | 13:46 | نويسنده : زهره |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 74 صفحه بعد